ای آشنای نخلستانها و ای همدم چاه! ای دردآشنای کوچهپسکوچههای کوفه!
سکوت تو بلندترین فریاد در تاریخ بود که در پژواک خویش، طنین مردی را داشت که ردّپای مظلومیتش هنوز در بستر تاریخ جاری است.
نمیدانم که در آفرینش هستی، چه رازی نهفته است که خوبان همیشه قرین غماند؛ آخر این همه شجاعت و نامآوری و این همه غربت و خانهنشینی!
دلیرمردی که فاتح جنگها بود و خیبرشکن نبردها، جور زمانه اینگونه او را غریب نخلستانها کرده و غارتگران، میراثش را به تاراج برده بودند و علی (ع)، این اسطورهی تاریخ، برای آرامش امّت، دم برنمیآورد و شبانگاهان راز دلش را با چاه میگفت. اما دیگر علی (ع) را یارای ماندن نبود.
میدانم. خوب میدانم اینک علی (ع) از سستپیمانان کینهتوز خسته و رنجیده است و دیدگانش بهانهی آسمان را میگیرند. آخر زندگی علی (ع)، حدیث درد و رنج بود، او که اشک یتیم و آه دردمند را تاب نمیآورد، اما افسوس کوفیان عدالت او را تاب نیاورده و او را به عدالتش سرزنش کردند!
هنوز فریادهای رعدآسای او در گوش زمان طنینانداز است که اینگونه کوفیان را خطاب میکند: «ای مردنمایان نامرد، ای کودکصفتان بیخرد و … چه قدر دوست داشتم که شما را هرگز نمیدیدم و هرگز نمیشناختم … دل من از دست شما پرخون، و سینهام از خشم شما مالامال است! کاسههای غم و اندوه را جرعهجرعه به من نوشاندید و با نافرمانی و ذلتپذیری، رأی و تدبیر مرا تباه کردید. تا آنجا که قریش در حق من میگفتند: بیتردید پسر أبیطالب، مرد دلیری است اما دانش نظامی ندارد. خدا پدرشان را مزد دهد[۱] آیا یکی از آنها تجربههای جنگی سخت و دشوار مرا داشت؟ یا در پیکار توانست از من پیشی بگیرد؟ هنوز بیست سال نداشتم که در میدان نبرد حاضر بودم، هماکنون که از شصت سال گذشتهام. اما دریغ، آن کس که فرمانش را اجرا نکنند، رأیی نخواهد داشت»[۲].
غربت تمام شد. علی (ع) آمد و از خنجر سکوت، آخرین اذان سرخ را خواند و در محرابِ محبوب، به نماز با معشوق قیام کرد. لحظهای بعد سر بر آستان دوست گذاشت. شمشیر ابنملجم فرود آمد و پیشانی دریا شکافته شد. محراب در خون شناور، قرآن ناطق ورقورق و کاسهی صبر، لبریز شد. در افلاک غلغله شد و قدسیان بیتاب. فاطمه گریست. ماه دو تکه شد. تاریخ طعم تلخ یتیمی را چشید. بادها شیونکنان، مصیبت را وزیدند. درختان مویهکنان نالیدند. عرش تَرَک برداشت. گلها رنگ باختند. اندوه جهان همیشگی شد. زادهی کعبه در محراب خون غلتید … شمشیر فرود آمد … عطش کینهای زهرآلود، سیراب شد. فضیلتها بیپدر شدند. مهربانیها ناتمام ماندند. پرچم هدایت بر زمین افتاد. کانون ایمان لرزید. ساقی کوثر ندای «فُزتُ وَ رَبِّالکَعبه» سر داد. غربت مولا تمام شد. کوفه ماند و یک محراب خالی. کوفه ماند و تا همیشه حسرت. کوفه ماند و یک عمر اندوه.
از در و دیوار کوفه ناله میبارید و وحشت سراسر آن را فراگرفته بود. امشب عجب حالی دارد حسن (ع)! نمیداند از غم فراق پدر بگرید یا برای وصال ابدی او غبطه بخورد و حسین (ع) همچنان به پدر مینگرد، او که غریبانه در بستر خفته است.
علی (ع) را در محراب کشتند. فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شبهایشان را روشن کند.
علی (ع) غریب و تنها، شِکوِه در چاه میکرد، نخلستانهای کوفه هیچگاه نالههای شبانهاش را از یاد نخواهند برد. دل آسمانیاش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند زد.
آری. امشب اَبَرمردی که اضطراب خواب دشمنان بود و آرامش حیات مردمان، میرفت تا به ابدیّت بپیوندد و به ضیافت عرش درآید. مردی که غبار غم را از دیدگان یتیمان میشست و درد دردمندان را میشناخت و غم از چهرهشان میگرفت. امشب کوفه نه؛ هستی، یتیم شد.
… اما آن طرف فاطمه (س) به استقبال علی (ع) آمد. پیامبر (ص) آغوش گشود: خوش آمدی علی جان! و این دلنشینترین صدا در گوش علی (ع) بود. صدای آشنای فاطمه (س) …
– پی نوشت :
[۱] این جمله گاه در نکوهش و کنایه زدن به کار میرود.
[۲] نهجالبلاغه، محمد دشتی، خطبه ۲۸، صص ۵۳-۵۲